loading...
love
relationship بازدید : 2 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)
وقتي سركلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو\"داداشي\" صدا مي كرد.به موهاي مواج و زيباي اون خيره شدهبودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهي به اين مساله نمی كرد.آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت\" :متشكرم\" و گونه من رو بوسيد .می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه ، من نميخوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نمی دونم.تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مي كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اينكار رو كردم. وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس،خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت : \"متشكرم \" وگونه من رو بوسيد.
درباره love ,
relationship بازدید : 6 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)
دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلتدختر:آروم تر من می ترسمپسر نه داره خوش میگذرهدختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکهپسر:پس بگو دوستم داریدختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم ترپسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.و....روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفرسر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواستدختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)
درباره love ,
relationship بازدید : 4 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)
یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردننوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبرینبودفضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد ودیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلندشد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصرمی دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگیشد عصای عشق...
درباره love ,
relationship بازدید : 7 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)
حدود سیزده چهارده سالم بود که به عروسی دختر عمم دعوت شدیم.بعداز چند روز انتظار روز عروسی فرا رسید. البته این را یادآور کنم که دراقوام ما رسم بر این هست که عروسی را به صورت مختلط برگذار می کنند.روز عروسی بود که دختر عمه ی کوچولوی من با رقص زیبای خود همه ی حاضرین را از زنهای فامیل گرفته تامرد های فامیل از جمله من را شیفتهی خود کرده بود. اونوقت بود که یهحس غریب بهم دست داده بود و کارم شده بود تماشای (آرزو دخترعمم) البته آرزو اسم مستعاری هست که من برای اون انتخاب کردم.خلاصه از روز عروسی به بعد هر چی بیشتر میگذشت و من اونو میدیدمبیشتر شیفته ی زیبایی او میشدم.اونوقت اسم این احساسی که در من بوجود اومده بود را نمی دونستم چیه.از این اتفاق یکی دو سالی گذشت و من روز به روز به اون بیشتر وابسته میشدم و اونوقت بود که فهمیدم زندگی بدون او برام مفهومی نداره و متوجه عشق خودم نسبت به او شدم.از اون به بعد منتظر آخر هفته ها می موندم که با خانواده به دیدن اونها بریم و من آرزو را ببینم.وقتی که اونجا میرفتیم و من اونو میدیم صورت زیبا و معصومانه ی او واز همه مهمتر نجابت او باعث میشد که جرات نگاه کردن به صورت زیبا آرزو را نداشتم و حتی بیشتر وقت ها جرات سلام کردن به اونو پیدا نمی کردم.هرچقدر آرزو بزرگتر میشد بر زیبایی های او افزوده میشد و من بیشتر عاشق او میشدم.این اتفاقات گذشت و گذشت تا این که…
درباره love ,

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا هنوز عاشقانی مانند لیلی و مجنون هست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 221